مدت زمان: 1 دقیقه 52 ثانیه
*عبرتی شگفت انگیز از گردش روزگار*
در زمان به قدرت رسیدن صدام در عراق، از جمله احزاب مخالف صدام، حزب سوسیالیست بود که صدام دستور قلع و قمع اعضای آن را به برادر ناتنی خود *برزان تکریتی* سپرده بود.
یکی از دستگیر شدگان این حزب، *میاده* زن جوان ۲۲ ساله و شوهرش بودند که هر دو به اعدام محکوم شدند.
*میاده* نُه ماهه باردار بود و روزهای آخر بارداری خود را طی مینمود که قبل از اعدام نامهای برای *برزان تکریتی* برادر صدام مینویسد، و از او در خواست میکند که اعدامش را تا زمان تولد بچه به تأخیر بیاندازند.
*برزان* قبول نکرد و در جواب نامهی *میاده* نوشت:
جنین داخل شکمت هم باید بمیرد و با تو دفن گردد ....
*میاده* که روزهای آخر بارداری را طی میکرد، در روز موعود به پای چوبهی دار رفت و التماسهای او تاثیری در تاخیر حکم اعدامش نداشت.
خانم *میاده* در حین اعدام، بالای دار وضع حمل کرد و فرزند پسری با بند ناف به روی تخته، به پایین افتاد.
*رضیه* زنِ زندانبان، با اشارهی رییس زندان، طفل را در لباسهای مادرش پیچیده و به گوشهای منتقل کرد!!!
آقای *برزان* برادر ناتنی صدام پس از اجرای حکم اعدام از رییس زندان، حال و روز خانم *میاده* و جنینش را جویا شد و گزارش خواست.
رییس زندان نیز در گزارش نوشت:
جنین با مادر در چوبهی دار ماند تا مُرد ...
رییس و پزشک زندان و *رضیه* زنِ زندانبان، با هم، همقسم شدند که همدیگر را به *برزان تکریتی* نفروشند و توافق کردند که *رضیه* نوزاد را به خانهاش ببرد و با راضی کردن شوهرش شناسنامه برای کودک بگیرد.
از آن پس، همه نوزاد را *ولید* میخواندند.
سالها گذشت و *ولید* بزرگ شد.
برادر خانم *میاده* (دایی واقعی ولید) در آلمان زندگی میکرد و سالها پیشتر، خبرهایی دربارهی خواهرزادهاش *ولید* از *رضیه* زنِ زندانبان دریافت کرده بود.
او در سال ۲۰۰۳ میلادی و پس از سقوط رژیم بعثی صدام به عراق برگشت تا یادگار خواهرش *میاده* را پیدا و با خود به آلمان ببرد و از روی آدرس و نشانیهایی که *رضیه* داده بود او را یافت.
*ولید* قبول نکرد که، به آلمان مهاجرت کند و گفت:
*رضیه* مثل مادرم هست، او جان مرا نجات داده و زحمت بسیاری برای من کشیده، هرگز تنهایش نمیگذارم.
این اتفاق زمانی بود که *رضیه* بازنشسته شده بود.
خانم *رضیه* با خواهش از مسوولین، *ولید* را به جای خود، به عنوان زندانبان و مأمور زندان استخدام میکند.
ملت عراق ، افراد حزب بعث را یکی پس از دیگری دستگیر میکردند، از جمله دستگیر شدگان *برزان تکریتی* برادر ناتنی صدام بود.
از قضای الهی، *ولید* پسر خانم *میاده* ، مسئول مستقیم سلول *برزان تکریتی* شد و همانجا بود که قصهی مادر و فرزند درون شکمش را برای *برزان* تعریف کرد و گفت: حال آن فرزند من هستم!.
آقای *برزان* با شنیدن این داستان از زبان *ولید* ، از خود بیخود شد و به زمین افتاد ...
پس از صدور و تأیید حکم اعدامِ *برزان* ، *ولید* به عنوان زندانبان، مأمور اجرای اعدام او شد و با دست خود *طناب دار* را بر گردن *برزان* انداخت.
بدینسان دست حق و عدالت، ستمگر بیرحم را از جایی که گمان نمیکرد، به سزای اعمالش رساند.
یقیناً روزگار به گردنکِشان و ظالمان مهلت میدهد تا شاید برگردند، ولی فراموشی در کار روزگار و در جزاء و کیفر أعمال ستمگران و دیکتاتورها وجود نخواهد داشت.
برگرفته از نوشتههای *پاریسولا لامپوس* معشوقهی صدام حسین رئیس جمهور معدوم عراق.
*آنقدر گرم است بازارِ مکافات عمل*
*چشم اگر بینا بود، هرروز، روز محشر است*
((صائب تبریزی))
«این مطلب را چند بار است میگذارم تو گروه چون خیلی اموزنده است و وعده الهی حق است و اجتناب ناپذیر»
الذی لیس کمثله شخص!
سید عطاءالله مهاجرانی
سرور عزیز و دوست نازنین و انسان آرمانی، صاحب مقام محمود، حجتالاسلام والمسلمین سید محمود دعایی در روز ۱۵ خرداد، روز شکفتن نهضت امام خمینی و نیز در سالگرد رحلت امام قلبش ایستاد و به ملکوت اعلی پرواز کرد و سر نهاد آنجا که باده خورده بود.
خانواده معزز ایشان و دوستان و آشنایان و همکاران هزاران خاطره گفتنی از او دارند. وقتی بهتزده خبر را شنیدم؛ تعبیری که طلال سلمان، روزنامهنگار ممتاز لبنانی در سوگ هانی فحص نوشته بود، در ذهنم پدیدار شد. عنوان مقالهاش این بود: «هانی فحص، الذی لیس کمثله شخص!» هانی فحص، کسی که هیچکس مثل او نبود!
ما در زندگی خود که دیگر زندگانی کوتاهی هم نیست، افراد مختلفی را دیدهایم. با آنها زیستهایم. تجربه مشترک داریم. گاه یک نفر متفاوت میشود، ممتاز میشود. دلتان برای دیدارش تنگ میشود. گوش جانتان تشنه شنیدن صدای اوست. در زمانه عسرت و دشواری و تاریکی، او با حضور و صفایش، فضا را باز و معطر و گرم میکند. مثل آفتاب میتابد. پنجرهای رو به مشرق است. به تعبیر مولانا جلالالدین بلخی، خانهای روشن است:
روشن است آن خانه گویی آنِ کیست؟
ما غلام خانههای روشنیم
سید محمود دعایی پنجرهای رو به آفتاب بود. خانه روشنان بود. الذی لیس مثله شخص!
او ۲۴ سال نماینده تهران در مجلس شورای اسلامی بود. حقوقی نگرفت. خودرو نگرفت. ۴۲ سال نماینده امام خمینی و آیتالله خامنهای در موسسه اطلاعات بود. از موسسه اطلاعات حقوقی دریافت نکرد. خودرو و راننده شخصی در روزنامه نداشت. هر وقت میخواست جایی برود، خودش به نقلیه موسّسه زنگ میزد. هر وقت هر همکار رانندهای که آماده بود، میآمد، به همین خاطر او نهتنها همه رانندهها را با نام و نشان به خوب میشناخت. بلکه در فرصت همراهی تا مقصد و بازگشت از حال و روز راننده و خانواده و مسائل و مشکلاتش باخبر میشد. احوال فرزندان راننده را میپرسید. اگر به جلسهای آمده بود و در جلسه ظرف میوهای بود. مثلا سیبی را برمیداشت و در بازگشت به راننده میداد. یا اگر جلسه در خانهای بود و راننده منتظر میماند، توی بشقابی میوه میگذاشت، خودش برای راننده که منتظر بود، میبرد. بشقاب میوه را به راننده میداد و میگفت: «الهی قربونت برم. ببخشید منتظر میمونی، من پسر خوبیام زودتر میام!» به تلفنها خودش جواب میداد. اتاقش کبریا و ناز و حاجب و دربان نداشت. اگر کسی یا کسانی مهمانش بودند. مدام مراقب مهمان بود. قرار نداشت. دیس پلو یا ظرف خورش به دست، دور مهمانان میچرخید و به مهمانان میرسید. یک ذره در او خود بزرگبینی نبود و فروتنیاش، ملکه او شده بود. خدشهای در آینه با صفای جان تابان او نبود.
به تعبیر حاج ملاهادی سبزواری خاکنشین بود، البته از همان خاک نشینانی که:
نه در اختر حرکت بود و نه در قطب سکون
گر نبودی به جهان خاکنشینانی چند
این خاکنشینان، معنای زندگانیاند. حقیقت زندگانیاند. همه ما در جستوجوی معنای زنگی هستیم. انسان فطرتا در جستوجوی معناست. گاه انسانی با زندگی خود، معنای مجسم زندگی میشود. زندگیاش شعله سیالی است که خانهها را روشن میکند. دلها را شاد میکند. چنان زندگی میکند که اگر خاک راه شود: «غبار خاطری از رهگذار ما نرسد.»
سید محمود دعایی به مقام محمود دست یافته بود. خداوند شعله ماندگار مهر او را در دلها افروخته بود. چنان که قلب بزرگ سید محمود دعایی سرشار از مهر و محبت و احترام نسبت به انسانها بود. میکوشید مشکل هر کسی را با هر نام و نشان و دین و گرایش حل کند. او به تعبیر امیر مومنان امام علی علیهالسلام، به وجه انسانی انسانها نگاه میکرد که همگان در وجه انسانی و آفرینش الهی نظیر یکدیگرند: «نظیرٌ لک فی الخلق»
در دوران مسوولیتم، او هر وقت میخواست، به دفترم میآمد، همیشه دیدارش مسرتبخش و مغتنم بود. وارد اتاق که میشد، فضا روشن میشد. معاون نخستوزیر بودم. به دفترم آمد و گفت: «حتما یادته، بینالمجالس رم که رفته بودیم، آقای بسیار عزیزی جزو همکاران محلی سفارت بود. ارمنی بود. اسمش آقای آرمان بود. یادتانه؟» گفتم بله، گفت: «ایشان دیروز به روزنامه آمده بود. نامهای را برایم آورد، نامه از خانم مسنّی است، بیش از هشتاد سال دارد. بیمار هم هست، مشکل خروج از کشور پیدا کرده است. نامه را آوردهام. ببینید، میشود مشکل را حل کرد. البته این خانم بهایی است که یک ارمنی واسطه شده و سیدی را وسیله کرده که نامه به دست سید دیگری که معاون نخستوزیر است، برسد! »
مشکل حل شد، زنگ زدم. گفتم: «کاکای عزیزم. مشکل آن خانم حل شد.» صدای خندهاش در گوشم پیچید. گفت: «خدا را شکر ما دو تا سید پیش دو هموطن ارمنی و بهایی روسفید شدیم!»
اکنون کاکای عزیز ما افسانه شده است. افسانه نیک… که یادش چشمها را خیس اشک میکند و طنین صدایش فراموش نمیشود، شعله نگاه و برق چشمانش که به سرعت به اشک مینشست از یاد نمیرود. ملکه تواضع و فروتنیاش در برابر پیر و جوان، مانند تابلویی در برابر دیدگان یک ملت ایستاده است. گویی خداوند برخی بندگان را به شکل اختصاصی برای خود میآفریند، آن بندگان، دلی دریایی و روحی آسمانی و خلق و خویی بهشتی دارند، بوی بهشت میدهند. آن بندگان نه صاحب درجات، «لهم درجات» بلکه خود درجاتند: «هم درجات» سرور عزیز و کاکای کیمیای ما سید محمود دعایی که به مقام محمود محبت رسیده بود، چنان بود.
«از یاد داشت های دفتر خاطرات یک معلم دانشگاه
... اوایل تابستان سال 1386 بود که بعد از چند سال حضور تحصیلی در خارج از کشور به ایران بازگشتم. به بیرجند برای دیدار با مادرم رفتم . مادر از پا عاجر و درد زیادی داشت. برای درمان به تهران اوردمش و اقدامات درمانی منجر به عمل نخاع شد. پزشک معالج هم توصیه نموده که برای ایام نقاهت در تهران بماند. برای اینکه مادر از استقرار دائمی در یک اپارتمان خسته نشوند و بنده هم توفیق خدمت به ایشان داشته باشم , تور امام زاده گردی و زیارت که باب میل ایشون بود ترتیب دادم و پس از بازدید امامزاده های سطح شهرتهران راهی امازاده داود شدم. در انجام مسیر سواره به امامزاده به فرموده مسدود بود و زائران عمدتا پیاده و ناتوانان با اجاره قاطر به زیارت میرفتند. مادر هم که قادر به راه رفتن نبود سوار بر قاطر اجاره ای شد. پس از ساعتی زیارت به محل پارک ماشین برگشتیم. برای پرداخت هزینه قاطر و نارضایتی از رقم اعلامی در معیت قاطرچی به مسئول راه بند ارجاع شدم. با احترام و احتیاط به قبض 50000 هزار تومانی صادره اعتراض کردم که توسط آن مسئول با ادبیاتی از نوع قاطرچی های امروزی تفهیم شدم که این نرخ رسمی و تعیینی خدمات قاطری از قرار هر ساعت 5000 تومان است. رقم را پرداختم و با خود توجیهی مینی براینکه "حتما در این چندساله در ایران خیلی از اجناس و خدمات خاص تورم بالاتری داشته اند". به خانه برگشتم.
چند روزی از این واقعه نگذشته بود که از حسابداری دانشگاه ... چکی به مبلغ نزدیک به 400 هزار تومان برای تدریس حدود 180 ساعت دریافت کردم. چون اولین دریافتی ام از کسوت معلمی بود با حساسیت افزونتر حساب کتاب کردم و متوجه شدم که حق التدریس ما از قرار ساعتی حدود 2000 تومان پرداخت شده است. به حسابداری برگشتم و توضیح خواستم که فرمودند من پرداخت کننده ام و شما یاداشتی ضمیمه چک با عنوان دکتر ... بکنید و بدید من تا بدم بازنگری کنند. عرض مختصری نوشتم مبنی بر اینکه "جناب دکتر .... بنده محمد ش… هستم همکار جدید حق التدریسی این دانشگاه. من تاکنون معلمی نکرده و از عدد و رقم رسمی حق التدریس استاد در دانشگاه اطلاعی ندارم . لیکن چند روز قبل در امامزاده داود مطلع شدم که حق الاجاره رسمی قاطر برای هر ساعت 5000 تومان است. چطور در دانشگاه شما حق التدریس استاد ساعتی 2000 تومان است. لطفا بازنگری بفرمایید .... " چند روز بعد از طرف جناب دکتر احضار شدم که چرا خودم را با قاطر مقایسه کرده ام.!! نهایت اینکه ایشان با پذیرش معذرت بنده, وعده بازنگری دادند وخوشبختانه پس از مدتی چکی به مبلغ بالاتر دریافتم کردم و حسابدار توضیح داد که حق التدریس شما در بازنگری با اعمال مدرک دکترا به جای فوق لیسانس به ساعتی 5000 تغییریافته که پس از کسر 500 تومان مالیات به میزان هر ساعت 4500 تومان در قالب این چک پرداخت میشود. اگر چه از اصلاح مبلغ و تغییر بیش از دو برابری آن خوش حال بودم ولی از همطراز حقوقی با قاطر و اینکه او بدون مالیات دریافتی دارد و من با مالیات کماکان حس خوبی نداشتم. در شروع ترم بعد متوجه شدم جناب دکتر ... موضوع نامه من را از باب گلایه به یکی از اساتید پیسکسوت گروه مان که در مدیریت دانشگاه نفوذ و مرتبه ای خاص داشت سربسته منعکس نموده است. ایشون هم از من سوال کرد و من هم روایت کامل را بازگو کردم. ظاهرا استاد این روایت رو در جمع دانشجویان و یا اساتید تعریف می کنند و یکی از دانشجویان هم که آن زمان در فضای مجازی دستی داشته (وبلاک نویسی) روایت را در وبلاک اش با این تیتر که "حق التدریس استاد در دانشگاه ما از حق الاجاره قاطر در امامزاده داود هم کمتر است " درج می کنه. من بعد از اطلاع از انتشار این مطلب در اینترنت به دنبال پیدا کردن و مشاهده بودم که به وب سایتی به نام گیله مرد که این روایت را باز نشر کرده بود برخوردم, ولی فردی در ذیل متن کامنتی با این مضمون گذارده بود:
" استادِ دانشگاهی که در قرن 21 هنوز میره امامزاده داود زیارت، همترازی حقوقی با قاطر از سرش هم زیاده"»
.
✅ میدانید ماجرای شعر مشهور '' با آل علی هر که در افتاد ور افتاد '' چیست و این اثر از چه کسی هست؟
این شعر را سید اشرف الدین حسینی ( مدیر نشریه نسیم شمال) خطاب به نیکلای اول سزا ر یا تزار روسیه سرود... بعد از اینکه نیکلای فرمان داد که حرم مطهر رضوی (ع) گلوله باران شود وگفت حرم را زیرورو میکنم تا ببینم چه کسی جلوم را میگیره....بحالت مستی توهین میکرد . دین و مذهب مارو نشون گرفت. اما همان شب بطور نامحسوس و بطور معجزه اسایی که هیچ پزشکی علتش را نفهید به درک واصل شد صبح که منتظر دستورش بودن با جنازه...… روبرو شدن. اکثریت فرماندهان یا جنون گرفتن یا فرار کردن بعضیها هم بقدرت اهل بیت سلام الله علیها پی برده و متاثر شدن..در همان روز بطور نا باورانه طبع شعر اقا سید اشرف الدین شعله ور میشه...
شعر کامل را بدین ترتیب سرودن..
دیشب به سرم باز هوای دگـر افتـاد
در خواب مرا سوی خراسان گذر افتاد
چشمم به ضریـح شه والا گهر افتاد
این شعر همان لحظه مرا در نظر افتاد:
با آل علی هرکه درافتـاد، ورافتاد
این قبر غریبُ الغُـرَبا، خسرو طوس است
این قبر مُعین الضعفا، شمس شموس است
خاک در او ملجأ ارواح و نفـوس است
باید ز ره صدق بر این خاک درافتاد
با آل علی هرکه درافتاد، ورافتاد
حـوران بهشتی زده اندر حرمش صف
خیل ملَک از نور، طبقها همه بر کف
شاهـان به ادب در حرمش گشته مشرف
اینجاست که تاج از سر هر تاجوَر افتاد
با آل علی هر که درافتاد، ورافتاد
اولاد علی شافع یوم عرصاتند
دارای مقامات رفیـعُ الدرجاتند
در روز قیامت همـه اسباب نجاتند
ای وای بر آن کس که به این آل درافتاد
با آل علـی هـرکه درافتاد، ورافتاد
کام و دهن از نام علی یافت حـلاوت
گل در چمن از نام علی یافت طراوت
هر کس که به این سلسله بنمود عداوت
در روز جزا جایگهش در سقر افتاد
با آل علی هرکه درافتاد ورافتاد
هرکس که به این سلسله پاک جفا کرد
بد کرد و نفهمید وغلط کرد و خطا کـرد
دیدی که یزید از ستم و کینه چهها کرد
آخر به درک رفت و به روحش شرر افتاد
با آل علی هرکه درافتاد ورافتاد
ای قبله هفتم که تویی مظهر یاهو
ای حجت هشتم که تویی ضامن آهو
ما جمله نمـودیم به سوی حرمت رو
از عشق تو در قلب و دل ما شرر افتاد
با آل علی هرکه درافتاد، ورافتاد
التماس دعا
ابوبکر محمد بن زکریا رازی برآمده از ری ،کاشف الکل وجوهر گوگرد یا اسید سولفوریک دارای271 کتاب ،رساله ومقاله،طبیب،داروساز،کیمیاگر وفیلسوف قائل به تعدد قدما از جمله نام آورانی که نامش بر کره ی ماه حک شده است
به بیست و دو از ماهِ اُردیبِهشت
بِزادم من از مامِ نیکو سِرشت
نهادم پدر نام موسی الرضا
که راضی شوم من به سو القضا
به فرخنده میلادِ هشتم امام
بِزادم من از مامِ نیکو مَرام
بِزادم دوباره به پنجاه و هَشت
بِچشمَم زمین و زمان تیره گَشت
شُدم ضربه فنی و قَطعِ نُخاع
زِ تلخی دوران شدم بَس شُجاع
به ناچار گشتم به لندن مُقیم
رَها کَردم از این بَلای عَظیم
سه باره به هفتاد و هشت زادَمی
که تَحریمِ تَعلیم بُبریدَمی
دگرباره هشتاد و هشت دُکتری
دفاعی گرانمایه و گُفتنی
تو گویی زمانه دو چشمم گشاد
خِردوَرزی و مَردُمی یاد داد
خِردوَرزی ایرانیان را شَفا
زِ وَهم و خرافه خدا را پَناه
خِرد مردمان را زِ آفت رَها
خِرد آورد سرکشان را براه
به خُردی شنیدم شَهنامه را
کتابِ وَزین و گرانمایه را
زِ نظم و زِ معنا شدم در شِگفت
دِگَر این خردنامه نتوان نوشت
هزاران درود و هزار آفرین
به شاهِ سُخن سَنجِ ایران زمین
امین راضی ام من به جام بلا
که سوالقضا عینِ حُسن القضا
😔😔
🖋 عبدالکریم سروش :
بسیاری از مردم بهتقریب میدانند که سلجوقیان پس از غزنویان آمدند و خوارزمشاهیان پس از سلجوقیان !
اما من دانشجویانی را دیدهام که نمیدانستند نهضت ملی نفت در زمان رضا شاه بود یا پسرش !
ایرانیان قطعههایی از تاریخ را هزار بار شنیده و میدانند ، اما تمایلی به شنیدن مهمترین بخشهای تاریخ معاصرشان ندارند !
نام تمام جنگهای صدر اسلام و مسیر کاروان عاشورا و نام بسیاری از خلفای عباسی و اموی را میدانند ولی اگر از آنان بپرسند که استبداد صغیر مربوط به چه دورهای است و چرا آن را «صغیر» مینامند ، مات و مبهوت به پرسشگر نگاه میکنند !
آیا در صد و بیست سال گذشته ، یک ایرانی را میتوانید پیدا کنید که یک بار برای میرزا یوسفخان مستشار الدوله اشک ریخته باشد؟
نه !
چرا ؟
چون ایرانی نمیداند او کیست !
او کسی بود که با نوشتن «رسالۀ یوسفی» و «یک کلمه» ، میخواست قانون را جایگزین سلطنت مطلقۀ ناصری کند و به همین جرم هم ماهها در سیاه چال های قجری شکنجه شد !
شکنجهگر او موظف بود