چقدر بزرگی که گلوله ها را دو به شک انداخته ای که حیا میکنند بر تنت بوسه زنند.
عمری نشسته ای و در افکارم دائما ایستاده به سر میبری. عجیب است.
در این پوچ گرایی محض دلم حسرت یقین ات را میخورد ای چریک پیر.
داستان ها را میشنوی و حرفی از داستان خود نمیزنی.بعضی اوقات به حال خودم غبطه میخورم که کسی هست مزخرفاتم را گوش کند و اوقاتی هم هست که دلم میگیرد چون نمیدانم تو در خلوتت به چه کسی امیدواری! نمیدانم چه کسی هست که تورا در برابر مشکلاتت روحت را برهاند.
در هرحال تنت به ناز طبیبان